بدترین شب زندگیم
بعدازظهر ساعت 3 بود که بابایی میخواست بره سر کار منم حوصلم سر رفته بود به بابایی گفتم منو ببر خونه مامانم خلاصه رفتیم تا شب که بابایی از سر کار اومد اونجا مامانی ازش پزیرایی کرد چای و میوه اورد بعدم بابایی یه کم از سیب و نصف و ریز ریز کرد بهت داد خوردی منو مامانی داشتیم باهم صحبت میکردیم حواسمون نبود وای دیدیم که داری سرفه میکنی سیاه شدی من فقط به صورتم و جیغ میزدم مامانی دمرت کرد میزد به پشتت ولی لبات کبود شد ای خدا الان که ...
نویسنده :
مهسا
14:42